“انسان باشيم” از فريدون مشيرى

“انسان باشيم” از فريدون مشيرى

دانه می چید کبوتر

به سرافشانی بید

لانه می ساخت پرستو

به تماشا خورشید

صبح از برج سپیدارن می آمد باز

روز با شادی گنجشکان می شد آغاز

نغمه ساران سراپرده ی دستان و نوا

روی این سبزه ی گسترده سراپرده رها

دشت همچون پر پروانه پر از نقش و نگار

پر زنان هر سو پروانه ی رنگین بهار

هست و من یافته ام در همه ذرات بسی

 

روح شیدای کسی نور و نسیم نفسی

می دمد در همه این روح نوازشگر پاک

می وزد بر همه این نور و نسیم از دل خاک

چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز

نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز

مهر چون مادر می تابد سرشار از مهر

نور می بارد از آیینه پاک سپهر

می تپد گرم هم آواز زمان قلب زمین

موج موسیقی رویش چه خوش افکنده طنین

ابر می آید سراپا ایثار و نثار

سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار

رود می گرید تا سبزه بخندد شاداب

آب می خواهد جاری کند از چوب گلاب

خاک می کوشد تا دانه نماید پرواز

باد می رقصد تا غنچه بخواند آواز

مرغ می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ

مهر می خواهد تا لعل بسازد از سنگ

تا که صد بوسه زخورشید رباید از دود

تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور

سرو نیلوفر نشکفته ی نو خاسته را

 

می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا

سر خوشانند

ستایش گر خورشید و زمین

همه مهر است و محبت

نه جدال است و نه کین

اشک می جوشد

در چشمه ی چشمم ناگاه

بغض می پیچد در سینه ی سوزانم آه

پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟

به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم!

 

Comments are closed.